خاطرات دوران سربازی
(( خاطرات مراکز آموزش عمومی شهید بیگلری و مالک اشتر ناجا و یگانهای خدمتی ))
قالب وبلاگ

سلام - دوستان معذرت میخوام بدلیل اینکه ارسال این قسمت کمی طول کشید آخرای ترم دانشگاه هست و امتحان داشتم ...

********************************************************************

قسمت هفتاد و سوم

-          مشکل روانی

با این تفاصیل و مشخص شدن درجه و محل تقسیم، دوران دو ماهه آموزش هم تموم شد. و آخرین ساعات و حتی میشه گفت دقایقی بود که توی پادگان آموزشی شهید بیگلری مشگین شهر بودیم. با اینکه بعضی وقتا خیلی سخت گذشت بود ولی تصورش رو میکردیم که دیگه قرار نیست برگردیم ! خیلی غم انگیز و دردناک بود.

اما یه مورد از خاطرات دو ماه آموزش رو گذاشتم آخر. و اینکه ... برگردیم به روزای اول

یه روز داشتم توی دفتر فرماندهی کارم رو انجام میدادم که سر و صداهایی از بیرون شنیدم. اولش فکر کردم دعوا شده بعد که رفتم بیرون دیدم یکی از بچه های گروهان یکی دیگه رو آورده !! بهم گفت که جناب سروان ( فرمانده گروهانمون) گفته اینو بیارم دفتر.

منم فکر کردم دعوا شده گفتم وایستید بیرون الان خودش بیاد رسیدگی کنه. چشتون روز بد نبینه من دیدم این تو راهرو، دست سربازا رو میگیره هی میکشه اینور هی میبره اونور ... عجبا !!!

چند دقیقه بعد افسرا اومدن. فرمانده گروهانمون هم بینشون بود. از قضا اونروز جانشین گروهان رفته بود مرخصی و نبود. همینکه افسرا وارد راهرو شدن تا هر کدوم برن اتاق خودشون این پسره اساسی قاط زد. صدایی میکرد که نگو و نپرس. دست یکی از افسرا ( فرمانده گروهان 5) رو گرفت کشید اینور. سریع در راهرو رو بستن و فرمانده گروهان زود داد زد و فرمانده گردان که توی محوطه بود رو صدا کرد. فرمانده گردان سر رسید همینکه در رو باز کرد این پسر دوید سمت در گرفت از یقه فرمانده گردان و هلش داد بیرون. منتهی فرمانده گردان آدم خوش هیکلی بود واسه همین موفق شد یارو رو کنترل کنه و هلش بده تو راهرو. خلاصه بساطی داشتیم.

بعد رو کرد به فرمانده گردان و هی میگفت تو آدم نیستی و چند تا فحش نسبتاً رکیک بارش کرد آخرش فرمانده گردان گرفت از یقش هلش داد یه گوشه گفت خودت آدم نیستی و ... هم خودتی بعد یه چک محکم زد دم گوشش. پسره دیگه حرفی نزد.

بعد قرار شد ببرنش بهداری تا آرام بخش بزنن. دکتر بهداری وقتی خواسته بود آمپولش رو بزنه یارو از رو تخت بلند شده بود فرار کرده بود. دوباره گرفته بودنش آورده بودن جلوی دفتر فرمانده تا اینکه زنگ زده بودن دژبانی تا دژبان بیاد ببرتش.

دو تا دژبان اومدن هر کاری کردن نتونستن ببرنش از دو تا سرباز دیگه کمک گرفتن کلا بلندش کردن ببرنش دژبانی تا با آمبولانس بره بیمارستان.

همینکه می بردنش وسط میدون صبحگاه که جلوی ستاد فرماندهی پادگان هم هست یه کاری کرده بود بیچاره یکی از دژبانها تا چند دقیقه دراز کشیده بود وسط میدون صبحگاه و از شدت درد فریاد میزد.

سر و صدایی بپا شده بود که کل افسرای فرماندهی از جمله فرمانده کل و جانشین کل، رئیس حفاظت و ... همه اومده بودن پایین. بعد جلوی در داد زده بود ... ( فرمانده گروهان) دوست دختر داره دختر بازه و از این جور چیزا. بیچاره فرمانده گروهان هم پیش افسرای بالادستیش سرخ شده بود. مخلص کلام بیمارستان یه هفته - 10 روزی بهش مرخصی داده بود بعد برگشته بود پادگان. تا اینکه این روزای آخر دوباره گرفته بودش !!! یه روز صبح بعد از بیدارباش رفته بود جلوی دستشویی وایستاده بود نمیذاشت کسی بره دستشویی. بعد میرفت تو هی در میزد میگفت بسه دیگه بیایید بیرون. به بچه ها سنگ مینداخت خلاصه اذیت میکرد دیگه. بدبختی تختش هم بغل تخت من بود منتهی طبقه پایینش.

کار تا جایی پیش رفت که بعضاً بچه ها میومدن میگفتن منو نگهبان آسایشگاه بذار از ترس این یارو نمیتونم بخوابم میترسم بیاد شب خفم بکنه !!!

یه روز آقا تشریف برده بود حفاظت اطلاعات گفته بود فرمانده منو اذیت میکنه کتکم میزنه اونا هم فرستاده بودنش پیش فرمانده کل جناب سرهنگ 2 کوهنژاد. کوهنژاد هم از همه جا بی خبر چون مسئله قبلی زمان سرهنگ محمدی اتفاق افتاده بود. گفته بود فرمانده منو میزنه و از اینجور چیزا. خلاصه بیچاره فرمانده گروهان رو از این طرف حفاظت احضار میکرد از اونطور بازرسی از اونیکی طرف فرمانده کل و .... جناب سروان هم پروندش رو میزد زیر بغلش که بابا این مشکل روانی داره اینم سابقشه. اومد از من و رفیقم و چند نفر امضا گرفت که چنین چیزی نیست و ادعاهاش همه دروغه. آخر سر کوهنژاد برگشته بود گفته بود که شما باید با سرباز کنار بیای نمیتونی با سرباز بسازی و ... . اینم اومده بود دفتر خودش عصبانی میگفت آخه من چیکار کنم شبم برم پیش سرباز بخوابم. این قاطی داره دیگه من چیکار کنم آخه !!!! و اما ...

یه روز چشتون روز بد نبینه وقت استراحت که بود بچه ها ریخته بودن سرش الان نزن کی بزن حسابی گوشمالیش داده بودن. اتفاقا همه افسرا هم از دور میدیدن ولی کسی کاری نداشت. میخواستن بفرستنش مرخصی این نمیرفت. زنگ زده بودن داداشش اومده بود. خانوادش هم میگفتن فکر نمیکردیم تا این حد مشکل داشته باشه. با صد مصیبت اینو فرستادن مرخصی و گفتن دیگه نیا خودمون برگ تقسیمت رو می فرستیم خونتون !!!!

آخرش هم نفهمیدیم این واقعا مشکل روانی داشت یا خودشو به دیونگی زده بود ...!!!

[ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱ ] [ 12:31 ] [ ستواندوم وظیفه ] [ ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

این وبلاگ مربوطه به خاطرات دو ماه دوره آموزش عمومی سربازی در مرکز آموزش عمومی شهید بیگلری ناجا - مشگین شهر ( تابستان 1389)، مرکز آموزش عمومی مالک اشتر- اراک (اسفند91) و خاطرات خدمت در یگان مربوطه بعد از اتمام دوره آموزش. خاطرات مذکور در قسمت های مختلف برای مطالعه شما عزیزان درج شده اند. هم چنین این وبلاگ میتونه کمک زیادی به اعزامیان جدید این مرکز بکنه.
موفق باشید.
امکانات وب