|
خاطرات دوران سربازی (( خاطرات مراکز آموزش عمومی شهید بیگلری و مالک اشتر ناجا و یگانهای خدمتی ))
|
قسمت هفتاد و چهارم - آغاز خداحافظی ... خداحافظ همیشه سخت ترین کلمه است برای بازگفتن… بر لب که بیاید دیگر باید رفت ! … می روی ؟ این لحظه، تلخترین لحظه ی دوران آموزش بود. هممون رفتیم جلوی آسایشگاه. درِ آسایشگاه با کلی خاطرات خوب و بعضاً بد، خنده ها و گریه ها، نگهبانی ها، آنکادرها، جر و بحثها و ... قفل شد. ما هم شروع کردیم به خداحافظی و روبوسی و بغل کردن همدیگه. البته فرصت کم بود و نمیشد با همه خداحافظی کرد. تا بر می گشتی یکی بغلت میکرد و روبوسی می کردیم. خیلیا گریه می کردند. اینجاست که باید گفت: ای کاش آشنائیها نبود یا به دنبالش جدائی ها نبود یا مرا با او نمیکردی آشنا یا مرا از او نمیکردی جدا دوماه گذشت، هر چند این 63 روز اندازه 100 روز گذشت ولی یادش بخیر ... چه خنده هایی که نمی کردیم، چه اداهایی که در نمیاوردیم، صفهای سلف، صفهای نیم ساعته توالتها، بشین پاشو ها، پا مرغی ها، بدو-بایست ها و...، یاد همشون بخیر. یاد تک تک رفقامون که اسمشونو نمیارم بخیر. بعد از تراژدی غم انگیز خداحافظی، با کوله بارمون روانه ی میدان صبحگاه شدیم. اتوبوسهای زیادی منتظر بودند. تعداد زیادی هم توی صف بودند تا بیان داخل پادگان. اما این میان تعدادی بودند که از پایاندوره محروم شده بودند. فرمانده گردان دستور داده بود که از هر گروهان 20 نفر لغو پایاندوره بشن. جانشین ما هم خیلی مقاومت کرده بود ولی فقط تونسته بود چند نفر از این تعداد کم کنه. تعدادی از افرادی که از مرخصی ها دیر اومده بودند و نهست خورده بودند لغو پایاندوره شدند. موقع سوار شدن به اتوبوسها، داخل محوطه صبحگاه، یکی از هم گروهانی هامون که اهل مشهد بود وسط داد میزد بدو مشهد، مشهد جا نمونی، مشهد حرکت و از این حرفای شوفر شاگردی ... -*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*- پی نوشت: قسمت -۷۵- آخرین قسمت مربوط به خاطرات دوران آموزشیم هست و از اون به بعد وارد یگان خدمتی میشم !!! تصویر این پست: گریه سربازان چینی پس از پایان آموزش و خداحافظی با فرماندهانشان
[ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۱ ] [ 13:1 ] [ ستواندوم وظیفه ]
[ ]
|
|
| [ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |