خاطرات دوران سربازی
(( خاطرات مراکز آموزش عمومی شهید بیگلری و مالک اشتر ناجا و یگانهای خدمتی ))
قالب وبلاگ

سلام - یکی از دوستان در بخش نظرات فرمودن که لیستی از وسایل مورد نیاز برای اعزام رو بنویسم. چشم! من هم اینکار رو انجام خواهم داد قولش رو حداکثر تا روز دوشنبه میدم. اگه بتونم زودتر هم این پست رو میذارم. در عوض کسانی هم که بازدید میکنن زحمت بکشن یه نظری هم بذارن برن! اینهمه بازدید کننده یه نظر هم وجود نداره ! این که نشد ... اگه نظر ندید براتون روزی آرزوی ۱۰۰ بار بشین پاشو در دوران آموزش میکنم!

قسمت هشتاد و پنجم

-          پنجشنبه 11/06/89

طبق هماهنگی قبلی که با یکی از رفقام داشتیم و هردومون هم ارشد قبول شده بودیم رفتیم پیش رئیس  و گفتیم که جناب سرگرد ما باید بریم دانشگاه و پیگیر مدارکمون بشیم برای ثبت نام ارشد. (علکی رفتیم که فقط پیچونده باشیم) رئیس هم از صبح ساعت 08۴0 تا 12۰0 ظهر مرخصی داد. منتهی ما که جدید الورود بودیم دیگه ندونستیم که باید بدیم رئیس پاسدار هم امضا کنه گفتیم دیگه رئیس کلانتری امضا کرده تمومه دیگه. رفتیم خونه و ساعت دوازده برگشتیم و دوتایی نشسته بودیم توی سالن که رئیس پاسدار که یه گروهبان یک جوون و تقریبا هم سن و سال خودمون (شایدم کوچکتر) بود اومد و گفت شما دو نفر کجا بودید؟ ما هم گفتیم مرخصی؟ گفت از کی گرفتین؟ گفتیم از رئیس. بعدش گفت دفترچتونو ببینم ما هم نشون دادیم برگشت گفت چرا به من ندادید امضا کنم ما هم جواب دادیم که رئیس امضا کرد که اونم گفت نه منم باید امضا کنم تازه فهمیدیم که آره دفترچه جای دو تا امضا داره. همینطور داشتیم صحبت میکردیم ( البته یکی دو نفر هم سرباز سردوشی نظاره گر بودن) که رئیس از اتاقش اومد بیرون و گفت برگشتید؟ ما هم احترام زدیم . بله قربان برگشتیم. بعدش جناب سرگرد گفت که برید بشینید توی آسایشگاه با سربازا دوست بشید احساس غربت نکنید و از این حرفا. بعدش رو به گروهبان کرد و گفت به اینا تا ساعت ۸ عصر مرخصی بده. آخ جون قیافه سرباز سردوشیا و بخصوص رئیس پاسدار دیدنی بود عین لبو سرخ شده بود و نمیتونست چیزی بگه !!! امضا رو گرفتیم و ده برو که رفتیم. فقط رئیس تاکید کرد که دیر برنگردید ها!

عصر چند دقیقه هم زودتر برگشتیم. من امشب باز سرنشین بودم. عین شب قبل ساعت حدود 1 قرار بود برم. خوابم نبرد و همینطوری ول میگشتم توی کلانتری تا اینکه اسلحه رو گرفتم ساعت 1 سوار ماشین شدم. راننده همدرجه خودم منتهی ستوانسوم کادر بود. افسر گشت هم یه ستواندوم خیلی مغرور بود. اصلا به دلم ننشست ! خلاصه رفتیم به گشت...

[ چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۱ ] [ 11:3 ] [ ستواندوم وظیفه ] [ ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

این وبلاگ مربوطه به خاطرات دو ماه دوره آموزش عمومی سربازی در مرکز آموزش عمومی شهید بیگلری ناجا - مشگین شهر ( تابستان 1389)، مرکز آموزش عمومی مالک اشتر- اراک (اسفند91) و خاطرات خدمت در یگان مربوطه بعد از اتمام دوره آموزش. خاطرات مذکور در قسمت های مختلف برای مطالعه شما عزیزان درج شده اند. هم چنین این وبلاگ میتونه کمک زیادی به اعزامیان جدید این مرکز بکنه.
موفق باشید.
امکانات وب