|
خاطرات دوران سربازی (( خاطرات مراکز آموزش عمومی شهید بیگلری و مالک اشتر ناجا و یگانهای خدمتی ))
|
سلام! دوستان کم کم میرسیم به آخرای خاطرات آموزشی واسه همین از این به بعد کمی طولش میدم و سعی میکنم هر هفته یه قسمت بذارم! آخه دلیلی برای اینکار دارم -*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*- قسمت شصت و یکم - یک روز به یاد ماندنی بعد از ظهر جمعه 29/05/1389 بعد از ظهر جمعه خود من هم عملاً کار عقب افتاده ای برای انجام نداشتم واسه همین بیشتر تونستم با بچه ها باشم. ساعت حوالی 4 بعد از ظهر بود که خبر رسید عکاس پادگان اومده و داره عکس میگیره. تا این روز چند تا عکس داخل پادگان تکی و با رفقا گرفته بودم، آخرین بار هم عکسهایی بود که توی اردوگاه گرفته بودیم. اما امروز حال و هوای دیگه ای داشت، بخصوص که یه سری وسایل هم داده بودند برای تشریفات. همه ی اونا رو پوشیدیم و رفتیم محوطه کنار میدان صبحگاه و جلوی گردان. البته تعداد نسبتاً زیادی از بچه ها خواب ظهر رو توی اون آفتاب سوزان ترجیح دادند یه تعدادی هم از اول اومدن به آموزشی اونقدر دپرس بودند و هی نفرین پشت نفرین می کردند که اصلاً تو این فازها نبودند. با بچه ها توی دسته های 3-4 تایی عکس گرفتیم، آخر کار هم یه عکس خیلی خیلی قشنگ با کل نفرات گروهان که اونجا بودن گرفتیم. وقتی برگشتیم کم کم دفاتر ظاهر شد!!! دفاتر خاطرات رو میگم، برای نوشتن یادگاری. چون به احتمال 99 درصد فردا ترخیص میشیم تعلل جایز نیست. بدبختی اینجاست که من اصلاً ذوق هنری و طبع شعری ندارم بعبارت بهتر بگم اصلا اهل ادبیات و شعر نیستم، یه کتاب شعر تا حالا نخوندم. بعضاً یه سری بیتها و جملاتی رو که توی اینترنت می بینم و خوشم میاد ذخیره میکنم. بدبختی بیشتر اینکه حتی یه دونه از اونها هم خاطرم نبود. بالاخره با هر زر و زوری بود مجبور بودم براشون یه چیزی بنویسم دیگه. !!! تو اکثر یادداشتهای دفترم هم بعد از اینکه تاریخ 29/05 رو زدن نوشتن، نبود یکروز ... خودتون بگیرید این خنده ها برای چی بود. ********************************************************************* تصاویر: لحظه خداحافظی و بازگشت سربازان به جنگ - بخش هفتم
[ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۱ ] [ 11:32 ] [ ستواندوم وظیفه ]
[ ]
|
|
| [ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |